کاش تو در کنارم باشی


زیر درختان کاج باهم عاشقانه خندیدیم در کنار هم بر روی تنها صندلی آبی رنگ پارک نشستیم و باهم حرف زدیم و برای آخرین بار باهم به صدای موسیقی طبیعت که باد آن را با چنگی از شاخه های درختان بید آن سوی پارک می نواخت گوش فرا دادیم و من آخرین نگاه هایم را بر چهره ی خندان تو کردم و تو برای آخرین بار آخرین اشک های شوقم را با دستی پر مهرت از روی گونه ام کنار زدی . آن روز از شوق با تو بودن اشک ریختم و امروز از غم بی تو بودن اشک میریزم. ولی امروز تنها دست سرد و بی روح خودم است که با بی مهری اشک های بی پناهم را از صورتم بر زمین می کوبد. 

    حالا دیگه هر روز و هر روز آخرین دیدارمان را مرور میکنم ، آن روز همه شاد بودند ، چمن ، گل های سرخ وسفید همه و همه در رقص بودند. انگار که همه ی کائنات جام شراب عشق ما را سر کشیده بودند . در همان جشن ما دست هایمان را بهم دادیم و قسم خوردیم که هیچ گاه از هم جدا نشویم و هر سال این روز را بر روی همین صندلی جشن بگیریم ولی بازی سرنوشت را فراموش کردیم. 

و من هر سال بر روی همان صندلی زیر همان درختان کاج قدیمی همراه عشقت باز به صدای موسیقی طبیعت که در سکوت نبود تو می نوازد گوش فرا می دهم و آرزو می کنم که کاش تو هم در کنارم باشی ولی نمی دانم هستی یا نه؟!




پ.ن   این و تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.